نوشته شده توسط ”بادبان” باتشكر - وب لاگ صبا
این دختر مجروح اشرفی را که در عکس میبینید بهار نام دارد و از مجروحین حمله اخیر نیروهای تحت امر مالکی خامنهای است . من بهار را هیچ وقت ندیدهام درست مثل پدرش که او را هیچ وقت ندید . پدرش از همبندان من در زندان رشت ، و از زندانیان سیاسی زمان شاه بود و نزدیک به دو ماه با پدر او در زندان باشگاه افسران رشت در اسارت بودیم ، او تا پای جان به آرمانش وفادار ماند و به جرم مجاهد بودن در تابستان ۶۰ تیرباران شد . آن روز وقتی که آخرین بوسهها را قبل از اعدام بدرقه راهش میکردم نمیدانستم که خون به ناحق ریخته او روزی در رگهای دختری که هرگز نخواهد دید این چنین با غرور و شهامت خواهد خروشید.
و چند ماه بعد بهار در بهار سال ۶۱ در زندان اوین بدنیا آمد و وقتی چشم به جهان گشود شانس این را نداشت که در کنار مهر و لبخند پدر و مادرش باشد او تا چشم گشود با ستمکاران و بازجویان و شکنجهگران آشنا شد هنوز یک ماه داشت که او را به بند ۲۴۶ اوین بردند و او را به مادران جوان زندانی این بند سپردند . مادران بند تلاش کردند تا بهار زنده بماند و این غنچه بهاری را ترو خشک کردند و به او شیر دادند و او را بزرگ کردند . در شبهای سرد زمسانی بند، خاله مرجان برایش آواز خواند خاله مهین برایش قصه ماهی سیاه کوچولو را تعریف کرد. و دیگر خالههای بند برایش شعر میسرودند در یکی از این شعرها خطاب به بهار آمده است .
دل تنهائیت را بردار ، با همدلان پرواز کن تا اوج، و حماسه انسان آزاده را در ستیز با شب پرستان در سرودی به رنگ صبح بخوان، و خورشید را نظاره کن که همراه با گرمی خود به ضیافت بزرگ عشق میخواند.
وقتی بهار دو ساله شد پدر بزرگ و مادر بزرگش او را از زندان بیرون میآورند و مادر بهار هم چنان در زندان باقی میماند تا شش هفت سالگی به بهار اجازه ملاقات با مادر را نمیدهند و این کودک برای دیدن مادر بیقراری و بیتابی میکند و بالاخره بازجویان و شکنجهگران اجازه میدهند تا مدتی بهار کوچولو در کنار مادر در زندان با او هم بند شود تا آرام بگیرد.
بهار کم کم بزرگ میشود درس میخواند و تحصیل میکند امٌا مادران بند فراموشش نمیکنند و ماهی سیاه کوچولو خنجر بستهای را روی تکه پارچهای گلدوزی میکنند و برای بهار به بیرون از زندان میفرستند و روزی همانطوری که مادران بند ۲۴۶ اوین برای او سروده بودند این پرنده زندان، دل تنهائیاش را برمیدارد و بسوی همدلانش در اشرف پرواز میکند. قطعه عکس پدر را که در دنیای کودکانهاش همیشه با او حرف میزد و درد دل میکرد، و ایستادگی نسل او را ره توشه سفر میکند و به راه میافتد. امید و رؤیاها و آرزوهای نسل خود را در کوله بارش تا آن سوی مرز به دوش میکشد
آن شب که حرامیان مالکی به اشرف شبیخون زدند من پای تلویزیون بودم و تلویزیون مجاهدین مرتباً اعلام میکرد که اشرف مورد تهاجم قرار گرفته دیگه نتوانستم بخوابم و تا صبح اول وقت به صفحه تلویزیون و فیس بوک چسبیده بودم و میدیدم بهار و یارانش ایستادن را برگزیده بودند و به چشم خود دیدم همدلان بهار تا پای جان به شعر سروده شده مادران بند پایبند بودند و حماسه انسان آزاد را در ستیز با شب پرستان در ضیافت بزرگ عشق در سرودی به رنگ صبح میخواندند.
گل همیشه بهار، آرزوی سلامتات را دارم
این دختر مجروح اشرفی را که در عکس میبینید بهار نام دارد و از مجروحین حمله اخیر نیروهای تحت امر مالکی خامنهای است . من بهار را هیچ وقت ندیدهام درست مثل پدرش که او را هیچ وقت ندید . پدرش از همبندان من در زندان رشت ، و از زندانیان سیاسی زمان شاه بود و نزدیک به دو ماه با پدر او در زندان باشگاه افسران رشت در اسارت بودیم ، او تا پای جان به آرمانش وفادار ماند و به جرم مجاهد بودن در تابستان ۶۰ تیرباران شد . آن روز وقتی که آخرین بوسهها را قبل از اعدام بدرقه راهش میکردم نمیدانستم که خون به ناحق ریخته او روزی در رگهای دختری که هرگز نخواهد دید این چنین با غرور و شهامت خواهد خروشید.
و چند ماه بعد بهار در بهار سال ۶۱ در زندان اوین بدنیا آمد و وقتی چشم به جهان گشود شانس این را نداشت که در کنار مهر و لبخند پدر و مادرش باشد او تا چشم گشود با ستمکاران و بازجویان و شکنجهگران آشنا شد هنوز یک ماه داشت که او را به بند ۲۴۶ اوین بردند و او را به مادران جوان زندانی این بند سپردند . مادران بند تلاش کردند تا بهار زنده بماند و این غنچه بهاری را ترو خشک کردند و به او شیر دادند و او را بزرگ کردند . در شبهای سرد زمسانی بند، خاله مرجان برایش آواز خواند خاله مهین برایش قصه ماهی سیاه کوچولو را تعریف کرد. و دیگر خالههای بند برایش شعر میسرودند در یکی از این شعرها خطاب به بهار آمده است .
دل تنهائیت را بردار ، با همدلان پرواز کن تا اوج، و حماسه انسان آزاده را در ستیز با شب پرستان در سرودی به رنگ صبح بخوان، و خورشید را نظاره کن که همراه با گرمی خود به ضیافت بزرگ عشق میخواند.
وقتی بهار دو ساله شد پدر بزرگ و مادر بزرگش او را از زندان بیرون میآورند و مادر بهار هم چنان در زندان باقی میماند تا شش هفت سالگی به بهار اجازه ملاقات با مادر را نمیدهند و این کودک برای دیدن مادر بیقراری و بیتابی میکند و بالاخره بازجویان و شکنجهگران اجازه میدهند تا مدتی بهار کوچولو در کنار مادر در زندان با او هم بند شود تا آرام بگیرد.
بهار کم کم بزرگ میشود درس میخواند و تحصیل میکند امٌا مادران بند فراموشش نمیکنند و ماهی سیاه کوچولو خنجر بستهای را روی تکه پارچهای گلدوزی میکنند و برای بهار به بیرون از زندان میفرستند و روزی همانطوری که مادران بند ۲۴۶ اوین برای او سروده بودند این پرنده زندان، دل تنهائیاش را برمیدارد و بسوی همدلانش در اشرف پرواز میکند. قطعه عکس پدر را که در دنیای کودکانهاش همیشه با او حرف میزد و درد دل میکرد، و ایستادگی نسل او را ره توشه سفر میکند و به راه میافتد. امید و رؤیاها و آرزوهای نسل خود را در کوله بارش تا آن سوی مرز به دوش میکشد
آن شب که حرامیان مالکی به اشرف شبیخون زدند من پای تلویزیون بودم و تلویزیون مجاهدین مرتباً اعلام میکرد که اشرف مورد تهاجم قرار گرفته دیگه نتوانستم بخوابم و تا صبح اول وقت به صفحه تلویزیون و فیس بوک چسبیده بودم و میدیدم بهار و یارانش ایستادن را برگزیده بودند و به چشم خود دیدم همدلان بهار تا پای جان به شعر سروده شده مادران بند پایبند بودند و حماسه انسان آزاد را در ستیز با شب پرستان در ضیافت بزرگ عشق در سرودی به رنگ صبح میخواندند.
گل همیشه بهار، آرزوی سلامتات را دارم
0 comments:
Post a Comment